بسم الله الرحمن الرحیم

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم

((عبداللّه عفیف )) با چنان لحنى فریاد مى کشید که ابن زیاد ناچار، در نهایت ترس و اضطراب از منبر به زیر آمد و بانگ مى زد: ماءمورین انتظامى ! عبداللّه را بگیرید، دستگیرش کنید، امانش ‍ ندهید، زود، زود او را بگیرید.
عده اى مزدور به سوى ((عبداللّه )) حرکت کردند، ولى قبل از آنکه موفق به دستگیرى او شوند، طرفداران خاندان على علیه السّلام وى را از چنگال خونریزان کوفه و پیروان یزید نجات دادند و در محلى مخفى کردند.
ولى شب هنگام ، مزدوران بنى امیه جهت دستگیرى او اقدام کردند، اما عبداللّه عفیف ، آن مرد شیعه مذهب متقى ، زاهد و پرهیزگار با همراهى گروهى از شیعیان کوفه مسلحانه قیام کرد و به خونخواهى شهداى کربلا برخاست ، او و افرادش در آن شب چنان کار را بر ابن زیاد تنگ کردند که چیزى نمانده بود تا کوفه را از لوث طرفداران بنى امیه پاک کنند. دخترش ((ام عامر)) نیز با رشادت بى نظیرى پدر نابیناى خویش را در حمله و نبرد، راهنمایى مى کرد. 

 
سرانجام عبداللّه عفیف و جمعى از اطرافیانش ، پس از ابراز شهامت و شجاعت و دلاورى ، شربت شهادت نوشیدند. اما طرفداران بنى امیه دریافتند که شیعیان خاندان على علیه السّلام راه حسین علیه السّلام را ادامه خواهند داد و هیچیک از جنایتکاران ، نخواهند توانست از انتقام ، مصون باشند.
عبیداللّه بن زیاد بعد از اینکه با اعتراض عبداللّه عفیف رو به رو شد، بلافاصله دستور داد سر مطهر حضرت امام حسین علیه السّلام را بالاى نیزه کرده و جهت مرعوب کردن مردم ، در کوچه هاى کوفه بگردانند، ولى در همین قضیّه بود که سر مطهر بالاى نى ، شروع به خواندن قرآن نمود و جنایتکاران اموى را بیشتر از گذشته رسوا نمود. 

 
اسراى اهل بیت ، همچنان در کوفه زندانى بودند تا اینکه یزید در پاسخ گزارش ابن زیاد نسبت به شهادت امام حسین علیه السّلام دستور داد اسرا را به شام روانه کنند، لذا ابن زیاد اسراى اهل بیت را همراه سپاهى به سرکردگى شمر بن ذى الجوشن به سوى دمشق فرستاد و آن جنایتکار ملعون نیز غل و زنجیر بر گردن امام سجاد علیه السّلام نهاد و در نهایت قساوت و سنگدلى ، اسرا را به 
((دمشق )) مرکز شام (سوریه ) برد، مسیرى را که کاروان کربلا طى کرد تا به دمشق رسید، به قرار ذیل بود.
کناره فرات ، تکریت ، موصل ، حلب ، معرة النعمان ، حماة ، حمص ، بعلبک ، دمشق ،البته منازل دیگرى هم مثل 
((دیر راهب عسقلان ))نیز همین مسیر بوده است .
در مسیر حرکت ، اغلب اتفاق افتاد که مردم ، سرهاى شهدا و اسراى اهل بیت را شناختند و نسبت به جنایتکاران اموى با تنفر و خشونت رفتار کردند، حتى در پاره اى از منازل ، لشگریان یزید را اصولاً به داخل شهر راه ندادند و با دشنام بر بنى امیه ، آنان را راندند و یا کار به زد و خورد کشیده شد.
آنچه از همه مهمتر است اینکه : اتفاقات عجیب و غریبى نیز رخ داد که خارج از معیارهاى طبیعى و میزانهاى عادى است و راوى این حوادث ، غالبا خودِ جنایتکاران بودند؛ نظیر ظاهر شدن دستى و نوشتن شعارى با خون بر دیوار و یا سخن گفتن سر مطهر امام حسین علیه السّلام و تلاوت قرآن آن جناب و جریانات 
((دیر راهب )).
اما قبل از ذکر اتفاقات دیر راهب ، بهتر است ابتدا شواهد آن را ذکر کرده و سپس به نقل آن قضیه بپردازیم .


در موزه 
((لور)) پاریس پرده سیاه قلمى موجود است که بر کرباس ‍ ترسیم شده و به طورى که قرائن نشان مى دهد، بیش از هزار و سیصد سال از ترسیم آن مى گذرد. و گفته مى شود یک راهب نصرانى (مسیحى ) آن را از سر مطهر امام حسین علیه السّلام بر تابلو کشیده است ، این پرده را فرانسوى ها از آلمانى ها حدود سى هزار لیره خریدارى کرده اند.
ضمنا گفته مى شود که آلمانى ها قبلاً آن را از خاندان همان راهب خریده اند اتفاقا شواهد و قراینى در سیاه قلم مذکور موجود است که انتساب آن را به امام حسین علیه السّلام تقویت مى کند، از جمله اثر سنگ 
((ابوالحنوق )) بر پیشانى و تیر ابن اشعث به گوشه چشم راست و زیادى گوشت حلقوم که نشانه بریده شدن سر مطهر از قفاست . همچنین وجود عکس سرنیزه در زیر گردن که قسمتى از سرنیزه در گوشت گلوى آن جناب فرو رفته است . (ضمنا باید عرض شود که کپیه اى از آن پرده در اختیار این جانب است که به وسیله مرحوم ((آیتى )) به ایران آورده شده است ) 

 
اما قضیه دیر راهب ، بدین قرار است که : سپاهیان یزید در یکى از منازل ، نزدیک دیر راهبى فرود آمدند و سر امام حسین علیه السّلام را بر نیزه نصب کرده ، بر دیوار دیر تکیه دادند، در نیمه شب ، راهب ، نورى از محل سر مشاهده کرد که روشنى مخصوصى از آن به چشم مى خورد. راهب از دیر سر بیرون آورد و به سپاهیان گفت شما کیستید؟ گفتند: سپاهیان یزید.
راهب پرسید این سر کیست ؟
گفتند: سر حسین بن على .
پرسید مادرش کیست ؟
گفتند: فاطمه دختر پیامبراسلام .
گفت پیامبر خودتان ؟
گفتند، آرى .
گفت چه بد مردمى هستید! به درستى که علماى ما راست گفته اند که هر وقت این مرد کشته شود، از آسمان خون خواهد بارید و این نیست جز در قتل پیامبرى و یا وصى پیامبرى . آنگاه راهب گفت : من ده هزار دینار مى دهم تا این سر را ساعتى در اختیار من قرار دهید، پس از آن او تمام موجودى خود را که ده هزار دینار بود، به آنان داد و سر مطهر را براى ساعتى مهمان کرد و آن را با گلاب و عطر شستشو داد و تمام مدت را با او سخن گفت و گریست . راهب خطاب به مهمان عزیز خویش گفت : اى سر مطهر! جز خود چیزى ندارم که تسلیم تو کنم ، گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یگانه نیست و جد تو محمد صلّى اللّه علیه و آله فرستاده خداست . راهب در آن مدت ، تصویرى از سر مطهر نیز تهیه کرد و بعد از آنکه سر را پس داد تا پایان عمر، مسلمان بود و مسلمان از دنیا رفت .


به هرحال ، سرانجام در میان جشن و سرور یزید و یزیدیان ، سرهاى شهدا و اسراى خاندان عصمت را وارد دمشق کردند. زنان و بازماندگان اهل بیت را در حالى که به ریسمان بسته بودند وارد مجلس یزید کردند. حضرت سجاد علیه السّلام رو به یزید کرده ، فرمود:
((اى یزید! تو را به خدا قسم ! چه مى اندیشى در مورد پیامبر خدا اگر ما را بدین صورت مشاهده کند؟)).
بعد از فرمایش آن جناب ، یزید دستور داد غل و زنجیر و ریسمان از اسرا بردارند. آنگاه سر مطهر امام حسین علیه السّلام را در برابر یزید نهادند، چون نگاه حضرت زینب علیهاالسّلام بر سر بریده برادر افتاد، با صدایى که همه اطرافیان و مجلسیان یزید را به گریه انداخت فریاد کشید:
((ی ا حُسَیْن اهُ!
ی ا حَبیبَ رَسُولِاللّهِ!
یَابْنَ مَکَّةَ وَمِنى !
یَابْنَ ف اطِمَةَ الزَّهْر اءِ سَیِّدَةَ النِّس اءِ،
یَابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفى 
)). 

 
در این هنگام ، یکى از زنان قریشى که در خانه یزید بود، به نوبه خود، فریاد 
((واحسیناه ))سر داد و مجلس رابیشترمنقلب کرد.  در صفحه 269((وقعة الطف )) آمده است که این زن ، هند دختر عبداللّه بن عامر کریز و همسر یزید بوده است .
پس از آن ، یزید با چوب خیزران بر لب و دندان امام حسین علیه السّلام د که مورد اعتراض 
((ابوبرزه اسلمى ))قرار گرفت . و سپس ‍ در حال عصبانیّت دستور داد آن صحابى رسول خدا را کشان کشان از مجلس بیرون کردند. 


آنگاه خود شروع به خواندن دوبیت ازاشعار
((ابن زبعرى ))کرد که در نبرد احد گفته بود و سه بیت هم از خود بر آن افزود. ترجمه آن اشعار بدین قراراست :
((اى کاش ! بزرگان طایفه من که در جنگ بدر کشته شدند مى بودند و مى دیدند که طایفه خزرج چگونه از شمشیر زدن ما به جزع آمده اند، تا از دیدن این منظره ، فریاد شادى آنان بلند شود و بگویند: اى یزید! دستت شل مباد. ما بزرگان بنى هاشم را کشتیم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتیم و مقابل آن روز قرار گرفت . من از فرزندان ((خندف ))  نیستم اگر از فرزندان ((احمد)) انتقام کارهاى او را نگیرم )). 

 
ناگفته نماند که یکى از ابیات کفرآمیز یزید، به گونه اى غیر از ظاهر آن ترجمه گردید.
همینکه یزید، کینه دیرینه خویش را با بنى هاشم و کفر نهاد پلید خود را با خواندن اشعار فوق آشکار کرد و نشان داد که همچون نیاکانش ابوسفیان و هند جگرخوار از کشته شدن کفار قریش در جنگ بدر، رنج مى برد و همانگونه که ابوسفیان و هند، پدر بزرگ و مادر بزرگ یزید از شهادت حمزه سیدالشهداء در احد شادمان شدند، یزید نیز شهادت حسین علیه السّلام را به حساب جنگ بدر مى گذارد و حتى در بیت کفرآمیز اشعار خویش ، منکر رسالت پیامبر مى شود و فراموش مى کند که در فتح مکه ، کسانش را رسول خدا آزاد کرد.
در این هنگام پیام آور خون شهیدان ، دختر على بن ابیطالب ، عقیله بنى هاشم ، زینب کبرى علیهاالسّلام خشمگین ازجا برخاست و به گونه پدرش على علیه السّلام بار دگر لب به سخن گشود و چنین گفت :


((سپاس خداوند جهانیان را و درود بر پیامبرش و خاندان پیامبر او باد و چه نیکو فرماید حقتعالى آنجا که مى فرماید:
کسانى که کار زشت کردند و مرتکب جنایات شدند،
عاقبت کارشان بدانجا رسید که آیات خداى را دروغ شمردند و آن را به مسخره گرفتند. 

اى یزید! آیا پنداشتى چون زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را مانند اسیران کشانیدى ، ما نزد خداوند، خوار شدیم و تو بزرگوار شدى ؟ و گمان کردى که این پیامدها از مقام بلند تو است ؟ لذا بدین جهت بر خود مى بالى و ناز مى کنى و شادمانى که دنیایت آبادشد و کارها بر مراد دل تو است و آنچه از آن ماست از آن تو شد آرام باش ، دست نگهدار مگر سخن خداى را فراموش کردى که مى فرماید:
گمان نکنند آنانکه به راه کفر روند،
این چند روزه مهلتى که به آنان داده ایم مقدمه سعادت آنان است ، نه ،
بلکه این فرصت براى آن است که بر گناهانشان بیفزایند،
و ایشان را عذابى خوارکننده در پیش است . 

اى پسر آزاد شدگان ! آیا این از دادگرى است که زنان و کنیزان خویش رادر پس پرده جاى دهى و دختران پیامبر را با چهره هاى گشاده ، بدون پوشش و چادر، به همراه دشمنانشان ، شهر به شهر بگردانى و مردم ، آنان را ببینند و دور و نزدیک و پست و شریف بر آنان بنگرند، در صورتى که از مردان و حمایت کنندگان آنان کسى باقى نمانده است ! چگونه امید رحم و مهربانى باشد از کسى که جگر پاکان را در دهان بگزد و بیرون اندازد و گوشتش از خون شهیدان بروید.


و چرا در دشمنى ما کوتاهى کند کسى که همواره با چشم عداوت و کینه به ما مى نگرد! و سپس بدون آنکه احساس گناهى کرده باشد مى گوید: اى کاش بزرگانم که در بدر کشته شدند مى بودند تا شادى از سر و رویشان مى بارید و مى گفتند یزید دستت درد نکند!!
اى یزید! در حالى این سخنان را بر زبان مى رانى که با چوب خیزران بر دندانهاى ابى عبداللّه ،سیدجوانان اهل بهشت مى زنى . چرا این سخن را نگویى ؟!! و این شعر را نخوانى ؟در صورتى که دستت به خون فرزندان محمد صلّى اللّه علیه و آله غشته است و ستارگان درخشان زمین را که از دودمان عبدالمطلب بودند، خاموش کردى .
اکنون هم پیران طایفه خود را صدا مى زنى و مى پندارى که به تو جواب خواهند داد، ولى به همین زودى تو نیز به آنان ملحق خواهى شد، آن وقت آرزو خواهى کرد که اى کاش ! دستهایت شکسته و زبانت لال مى بود تا نمى گفتى آنچه به زبان آوردى و نمى کردى آنچه انجام دادى 
)).
در اینجا زینب کبرى علیهاالسّلام لحظاتى چند مکث کرد و سپس ‍ با خداى خویش چنین گفت :
((اى خداوند بزرگ ! انتقام ما را از کسانى که در حق مان ظلم روا داشتند بگیر و بر آنانکه خون ما را ریختند و حامیان ما را کشتند، غضب نما)).


آنگاه خطاب به یزید ادامه داد:
((اى یزید! با این کارهایت نکندى جز پوست خود را و پاره نکردى مگر گوشت خویش را. و دیرى نخواهد گذشت که با این بار سنگینى که از ریختن خون فرزندان پیغمبر و هتک حرمت اهل بیت او بر گردن گرفته اى ، بر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله وارد شوى . در آن روز خداوند پراکندگى آنان را جمع کند و حقشان را بگیرد. هرگز مپندارید آنانکه در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خود روزى مى خورند.
و براى تو کافى است آن هنگامى که داور، خداوند باشد و محمد دشمن تو در حالى که جبرائیل پشتیبان محمد صلّى اللّه علیه و آله باشد. چه نزدیک است بفهمند آن کسانى که تو را بر این مسند و بر گردنهاى مسلمانان سوار کردند، چه نکوهیده بدلى از ستمکاران انتخاب کرده اند.


و خواهند دانست کدامیک از شما بدبخت تر است و سپاهش ‍ ضعیف تر و ناتوانتر. اگرچه روزگار، مرا به سخن گفتن با تو وادار کرد، ولى من تو را ناچیزتر از آن مى دانم که با تو سخن بگویم ، در حالى که سرزنش تو بزرگ است و توبیخ تو بسیار. لکن چشمها اشک مى ریزد و سینه ها از آتش غمها مى سوزد. آه ! چه امر شگفت انگیزى است که نجباى حزب خدا به دست حزب شیطانِ آزاد شده ، کشته شوند، خون ما از این دستها مى ریزد و گوشت ما در این دهانها جویده مى شود! و آن بدنهاى پاک و پاکیزه در روى زمین مانده و اسارت ما را غنیمت شمرده اى ، زود است که غرامت اعمال ناپسند خود راخواهى پرداخت در حالى که چیزى نداشته باشى مگر آنچه از قبل فرستاده اى و پروردگار تو به بندگان خود ستم نخواهد کرد و ما شکایت خویش را بدو مى بریم و به او پناه مى جوییم . و تو اى یزید! آنچه در توان دارى انجام بده و نیرنگ و فریب خویش را به کار گیر، در این مورد نهایت سعى و کوشش خود را بنما ولى به خدا سوگند! که هرگز نخواهى توانست نام ما را محو و پرتو وحى ما را بمیرانى و به منتهاى مقام ما برسى و ننگ عار جنایات خویش را از دامان آلوده ات بشویى . و چقدر خِرَد تو ضعیف است و زندگانى تو اندک و جمع تو پراکنده . فرا خواهد رسید روزى که منادى ، فریاد برآورد که : 
لعنت خداوند بر ستمگران باد. 


سپاس خدایى را که آغاز کار ما را به سعادت و مغفرت و پایان آن را به شهادت و رحمت ختم نمود. از خداوند مى خواهیم که نعمت خود را بر شهیدان ما کامل کند و بر اجر و مزد آنان بیفزاید و ما را به جانشینان شایسته مفتخر دارد؛ زیرا او خداى بخشنده و مهربان است و خداوند ما را کافى است و چه نیکو وکیلى است 
)). 
پس از شنیدن این خطبه آتشین ، یزید در نهایت خشم به اطرافیان خود به مشورت پرداخت و گفت : با این اسیران چگونه رفتار کنم ؟ آنان به کشتن اهل بیت راءى دادند! ولى 
((نعمان بن بشیر)) گفت : بنگر که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله با اسیران ، چگونه رفتارى داشت ، تو نیز به همانگونه رفتار کن .