در شهر کوفه ، مردم صداى شیون و عزایى را شنیدند که در بین زمین و آسمان ندا در داد: ((قد قتل مرتضى تهدمت و الله ارکان الهدى )) آرى ، صداى جبرئیل امین است که در غم امام المتقین صحیه مى زند که على را کشتند. والله ، ارکان هدایت را از بین بردند...
زینب صداى حزین امین وحى را که مى شنود، در یک لحظه صحیه از دست دادن مادرش زهرا برایش تداعى مى گردد.
در مسجد قامت به خون نشسته على (ع ) را در گلیمى نهاده و راهى منزل مى کنند. در فاصله اندکى که به جا مانده است ، حضرت فرمودند: ((فرزندانم ! مرا بگذارید تا با پاى خودم وارد منزل گردم . نمى خواهم دخترم زینب متوجه این وضع من گردد.))
آرى زینب دو چهره خونین را پشت در خانه شان دیده است ، یک بار مادر خود را و این بار قامت رشید امام المتقین را و از شدت غصه به خود مى پیچید.
او گرد وجود پدر خویش همچون پروانه مى گردید و از خرمن وجود او بهره ها مى برد. در آخرین لحظات از پدر خویش اجازه خواست تا از او سئوالى را بپرسد. امام او را در پرسیدن آزاد دانست و فرمود: ((دخترم ! هر چه مى خواهى بپرس که فرصت کم است .))
زینب رو به پدر کرد و گفت :ام ایمن مى گوید: ((من از رسول خدا شنیدم که حسینم در نقطه اى به نام کربلا در روز عاشورا با لب تشنه شهید مى گردد)) آیا نقل قول او صحیح است ؟
امام فرمود: ((آرى ؛ ام ایمن درست مى گوید. اما من چیزى اضافه بر کلام او برایت نقل کنم . دخترم ! روزى شما را از دروازه همین شهر کوفه به عنوان اسراى خارجى وارد مى نمایند که شهر در شور و شعف موج مى زند، آن روز مردم ، شهر را آذین مى بندند و با دست زدن و هلهله از آمدن شما استقبال کرده و شما را در شهر گردش مى دهند.))
زینب از شنیدن کلام امام معصوم (ع )، مى بیند که چه مصایب طاقت فرسایى در انتظار او مى باشد.
منبع: عقیله بنى هاشم ص 13 و 14.