بسم الله الرحمن الرحیم

الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم

شهر مدینه شبی را به یاد می آورد که کاروان حسین (ع) با تمام شکوه و جلال به سوی مکه روانه شد. آن شب از شبهای ماه رجب که کاروانی مجلل از مدینه بیرون رفت، در حالی که دو بانوی «حیا» و عفت را جوانان بنی هاشم و در رأس همه سید جوانان اهل بهشت احاطه نموده بودند.

در قطعه ای تاریخی، راوی چنین نقل می کند: «چهل محمل را دیدم که با پارچه های حریر (ابریشم) و دیباج زینت شده بودند. در این وقت امام حسین (ع) دستور داد بنی هاشم زنهای محرم خود را سوار بر محمل ها نمایند.

سپس در این حال من نظاره می کردم که ناگهان جوانی از منزل حسین (ع) بیرون آمد در حالی که قامت بلندی داشت و برگونه او علامتی بود و صورتش مانند ماه می درخشید و می فرمود: «بنی هاشم کنار روید و آن گاه دو زن از خانه حسین (ع) خارج شدند، در حالی که دامانشان بر اثر حیای از مردم به زمین کشیده می شد و دور آن دو را کنیزانشان احاطه نموده بودند.

سپس آن جوان به سوی یکی از محملها پیش رفت و زانوی خود را تکیه داد و بازوی آنها را گرفت و بر محمل سوار نمود. من از بعضی پرسیدم آن دو بانو کیستند؟! جواب دادند: یکی از آنها زینب علیهاالسلام و دیگری ام کلثوم دختران امیرالمومنین (ع) هستند.

سپس گفتم: این جوان کیست؟! گفته شد: او قمر بنی هاشم، عباس فرزند امیرالمومنین (ع) است. سپس دو دختر صفیر را دیدم که گویا امثال آنها آفریده نشده است. سپس یکی را همراه زینب و دیگری را همراه ام کلثوم سوار نمودند. سپس از (اسم) آن دو دختر پرسیدم.

گفته شد: یکی سکینه و دیگر فاطمه، دختران امام حسین (ع) می باشند. آن گاه بقیه بانوان به همین جلالت و عظمت و حیاء و متانت سوار شدند و حسین علیه السلام ندا داد: کجاست عباس قمربنی هاشم! عباس عرض کرد: لبیک، لبیک، ای آقای من! فرمود: اسبم را بیاور. اسب آقا را حاضر کرد. آنگاه حضرت بر آن سوار شد و بدین سان کاروان حیاء، عفت و متانت و نجابت مدینه را ترک گفت.