بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
حضرت زینب کبری علیهاالسلام در دوران اسارت وقتی به دارالاماره رسید بغض راه گلویش را بست، چرا که او همه این خانه را می شناخت، این جا روزی خانه زینب بود، روزگاری که اسم پدرش علی، با عظمتی بی مانند جهان را پر ساخته بود. اشک در دیدگانش حلقه زد ولی خودداری کرد، مبادا گریه خوارش کند. در آن دم به اتاق بزرگی رسید و دید، عبیدالله ابن زیاد در جایی نشسته که پدرش در آنجا می نشست و از میهمانان پذیرایی می کرد. حضرت زینب که بی ارزش ترین لباسهایش را بر تن و کنیزانش دورش را گرفته بودند، حیا را به عرصه نمایش گذاشت و بدون آن که به امیر سرکش خود خوار اعتنایی کند، به صورت ناشناس در گوشه ای نشست در حالی که سراپای وجود او را شرم، حیا، نجابت و پاکی احاطه کرده بود.
ابن زیاد پرسید: این زن کیست؟( سه با این سئوال را تکرار کرد؟) حیا و نجابت حضرت زینب کبری از یک طرف، علم حضرت به قصد ابن زیاد برای تحقیر اهل بیت علیه السلام از طرف دیگر، اجازه نداد زینب جواب او را بدهد. تا آنجا که ابن زیاد ملعون با نیش زبانش نمک به زخم زینب کبری پاشید و برای آزردن او گفت: «کیف رایت صنع الله باخیک و اهل بیتک»«معنی: کار خدا را با برادر و خانواده ات چگونه یافتی؟»
زینب کبری جوابی کوتاه، ولی بسیار زیبا داد که ریشه در کمال حیای او داشت. حضرت با آرامشی که از حیا و رضای قلبی او حکایت داشت آن جمله ی به یاد ماندنی را فرمود:« ما رایت الا جمیلا»«جز زیبایی چیزی ندیدم.»